معنی محل گذاشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

محل گذاشتن

ارج نهادن نگریستن پاس داشتن (مصدر) اعتنا کردن اهمیت دادن. محل نهادن: حالا زنش بدون اجازه او از خانه بیرون آمده هیچ آن وقت صدایش هم که میزند باو محل نمیگذارد. یا محل سگ گذاشتن کسی را. او را باندازه یک سگ تلقی کردن (در جمله منفی استعمال شود) : محل سگ هم باو نگذاشت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

محل گذاشتن

اعتنا کردن، توجه کردن، وقع نهادن، محل کردن، محل‌نهادن

حل جدول

محل گذاشتن

اعتنا


محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

اعتناست، گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم

فارسی به عربی

فرهنگ معین

گذاشتن

(مص م.) نهادن، قرار دادن، عبور دادن، گذرانیدن، سپری کردن، (مص ل.) عبور کردن، اجازه دادن، مهلت دادن، واگذاشتن، تسلیم کردن، وضع کردن، تأسیس کردن. - به جا گذاشتن، باقی گذاشتن، ترک کردن، رها کردن. 10 [خوانش: (گُ تَ)]

فرهنگ عوامانه

محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

لغت نامه دهخدا

محل

محل. [م ُ ح ُ] (ع اِ) جج ِ محاله. (منتهی الارب). رجوع به محاله شود.

محل. [م َ] (ع اِ) مکر. || بدی. || فریب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرد. (منتهی الارب). گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || خشکسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || استادگی باران. (منتهی الارب). ایستادگی باران. (ناظم الاطباء). || سختی و تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محول. || (ص) زمین قحطرسیده: ارض محل و محله. (منتهی الارب). || مرد بی خیر و بیفایده: رجل ٌ محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

محل. [م َ ح َل ل] (ع اِ) جای فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن. درآمدنگاه. جای باش. (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه: در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد (دیوان ص 121).
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است.
مسعودسعد.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت.
امیرحسینی سادات.
- محل خبر، در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره ٔ آن وارد شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- محل نظر، مقام فکر. (غیاث) (آنندراج).
|| در اصطلاح نحویان کوفه، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع. (از کشاف اصطلاحات الفنون).رجوع به حال شود. || کنایه از جای اعتراض. (غیاث) (آنندراج). || زمینه. موقع.
- برمحل، بجا. به مناسبت: سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- محل قابل، زمینه ٔ مساعد:
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
|| بنا. عمارت. کوشک. خانه و حولی. (ناظم الاطباء). || توسعاً (به ذکر محل و اراده ٔ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقه ٔ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی) قدر و منزلت. (آنندراج). مکان. جاه. رتبت: تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق، عزوجل.
ناصرخسرو.
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت.
مسعودسعد (دیوان ص 51).
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.
مسعودسعد.
کلک و گفتار تو پیرایه ٔ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایه ٔ سمع است و بصر.
سنایی.
هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). من از محل و درجت خویش فتادم. (کلیله و دمنه).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال.
سوزنی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفره ٔ سفر است.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین.
سعدی.
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی.
سعدی.
- محل داشتن، اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن:
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین.
- || در اصطلاح مالیه، جایی برای هزینه کردن داشتن. اعتبار داشتن. پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی.
- محل سگ نگذاشتن، مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن، این تعبیر قدری از «محل نگذاشتن » مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). او را به انداره ٔ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جمله ٔ منفی استعمال شود).
- محل کردن، محل نهادن.محل گذاشتن. اعتنا کردن. توجه به کسی یا کاری کردن.
- محل گذاشتن، اعتنا کردن. اهمیت دادن. محل نهادن.
- محل نکردن به کسی، توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن: مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی. (طبری ترجمه ٔ بلعمی).
- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را، او را به چیزی نشمردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام، اعتنا نکردن. بی اعتنایی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن. خود را به نفهمی زدن. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). توقیر و احترام نکردن.
- محل ننهادن، وقع ننهادن. بی اعتنایی کردن. مقامی درخور ندادن کسی را:
بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی.
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی.
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی.
سعدی.
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ).
- محل نهادن، جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن: هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه).
- || در محل و مقامی درآوردن:
همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.
خاقانی.
- محل یافتن، مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن. به مرتبتی رسیدن: صاحب... محل سپاه سالاری یافت. (تاریخ بیهقی).
|| پایه. شأن. مکانت:
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی.
ناصرخسرو.
- پرمحل، والامقام. بزرگ قدر:
دریغ آدمیزاده ٔ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل، بلندپایه:
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
|| مقام. درجه. پایه. مرتبه:
هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست.
خاقانی.
نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.
امیرخسرو دهلوی.
|| وقت و هنگام. (ناظم الاطباء). وقت. (آنندراج). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
- بی محل، بی وقت. نابهنگام:
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده.
صائب.
آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.
ساحری جنابذی (از بهار عجم).
|| خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش. بها:
سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ.

محل. [م ُ ح ِل ل] (ع ص) از حرم بیرون آمده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || شکننده ٔ حرمت حرام:رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از احرام بیرون آمده. (از منتهی الارب). مقابل محرم. آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده (در مکه). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احلال شود. || حلال کننده. (از منتهی الارب). || مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || واجب گرداننده. (از منتهی الارب). رجوع به احلال شود. || آنکه قتلش حلال (روا) باشد. (از تاج العروس). مقابل محرم، آنکه قتلش حرام باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاه محل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. (منتهی الارب).

محل. [م َ ح ِل ل] (ع مص) واجب شدن حق کسی بر دیگری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) جای کشتن هدی. (منتهی الارب). جای کشتن قربانی. (ناظم الاطباء). || زمان کشتن هدی. || محل دین، مهلت وام. (منتهی الارب). مهلت وام و دین. (ناظم الاطباء).


گذاشتن

گذاشتن. [گ ُ ت َ] (مص) نهادن. (برهان). هشتن. قرار دادن. وضع کردن. برجای نهادن: عذب، گذاشتن چیزی را. مغادره؛ ماندن و گذشتن. اغدار؛ سپس گذاشتن شتر و گوسپند را. حشر؛ به چرا گذاشتن ستور را شباروز. اسجال، گذاشتن مردمان را. خذلان، گذشتن یاری را. جمام، گذاشتن آب را تا جمع شود. تقطیع؛ گذاشتن اسب رمه ٔ اسبان راو از ایشان جدا شدن. خالاه، گذاشت آنرا:
خروشان زن آمدبه بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت
بهائی جوالی همی داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار.
منوچهری.
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژآکند بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا رای پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی.
نظامی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد اسب را همان جای گذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء).
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.
سعدی (گلستان).
|| اجازه دادن. رخصت دادن:
بفرمود تا پرده برداشتند
ز اسپش به درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
و او را اندر شهر نگذاشت پس او بدر شهر فرود آمد و مشایخ بر او شدند و گفتندصواب بازگشتن تو باشد. (تاریخ سیستان). و بیامد و مردمان او را اندر قصبه نگذاشتند برفت و بدیه خویش.... فرودآمد. (تاریخ سیستان). و بسلام کس نرفتی و کس رانزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد.
انوری.
ایشان را بر بام کوشک بازداشت بی زاد و آب و بوقت افطار بیرون نگذاشت. (جهانگشای جوینی).
بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم.
سعدی (گلستان).
|| تحویل دادن. ادا کردن: و هفتصد دینار هر سال به دیوان گذارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145). || عبور کردن. گذشتن. مرور کردن. طی کردن: و چون از آنجا [از سول به هندوستان] بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. (حدود العالم).
سکندر بیامد هم اندر شتاب
سوی شهر ایشان و بگذاشت آب.
فردوسی.
به یک دست بربود ایزد گشسب
که بگذاشتی آب دریا بر اسب.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که شاه جهانگیر بگذاشت آب.
فردوسی.
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب.
فردوسی.
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
همی بود تا رود بگذاشتند
به خشکی بدان روی برداشتند.
فردوسی.
به تابوت ازآن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دشت بگذاشتند.
فردوسی.
سپاه از لب آب برگاشتند
بفرمود تا رود نگذاشتند.
فردوسی.
فرودآمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
بر این همنشان رود بگذاشتند
همه راه را خانه پنداشتند.
فردوسی.
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
فرخی.
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم من شبی
تیره چون روز قضا و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
دولت به رکوع آید آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید آنجا که تو بگذاری.
منوچهری.
|| عبور دادن. گذراندن:
به باغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هرگونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
همی ماهی از آب برداشتی
پس از گنبد ماه بگذاشتی.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند.
فردوسی.
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر.
فردوسی.
ز که با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بنزدش یکی چشمه و آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز آب گنک سپه را به یک زمان بگذاشت
به یمن دولت و توفیق ایزد دادار.
فرخی.
از پی آنکه در از خیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
گذاره کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد.
فرخی.
چنان شادی افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
من از پند او روی برگاشتم
ترا سر ز خورشید بگذاشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به نیکوترین پایه ام داشته ست
سرم را ز خورشید بگذاشته ست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| طی کردن. سپردن. گذرانیدن. (برهان). و راه و عمر... را:
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
پس آنگه یکی هفته بگذاشتند
همه ماتم و سوک او داشتند.
فردوسی.
چو نخجیراز آنجا که برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
بشادی همی روز بگذاشتیم
ز تاج کئی بهره برداشتیم.
فردوسی.
از او من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم.
فردوسی.
همه زیج و صلاب برداشتند
بدان کار یکهفته بگذاشتند.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستن آوند.
طیان.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
نوروز ونوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار.
فرخی.
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را بشادی با توبگذارم.
فرخی.
یک ره که گیتی گذشت خواهد
بی می نباید گذاشت ایام.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
بدین غم اندر نگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان.
فرخی.
هزار مهر مه و مهرگان و عید بهار
بخرمی بگذار و تو شادمانه بمان.
فرخی.
بفال نیک تو را ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران.
فرخی.
خدایگان جهان باش وز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار.
فرخی.
تا روز بشادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی.
فرخی.
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و تو مگذار.
فرخی.
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگاری به خوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
از آنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشئی بهره ای داشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر شد ز تخمی که داشت.
اسدی.
سپهر از برم سال نهصد گذاشت
کنون آب از آن تاختن بازداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز و با فرهنگ و هنگ.
؟ (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی).
تاز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
ناصرخسرو.
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
به بر سگال شبی من چنان گذاشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 34).
و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خودرا دژم مدار و نژند.
سوزنی.
روزها به عبادت گذاشتی و شب ها به طاعت زنده داشتی. (سندبادنامه). چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمه کفار بتمامی مجتمع شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). جوانی هست ودولت نیز داریم
جوانی را بتلخی چون گذاریم.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد، بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. (تذکره الاولیاء عطار).
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی بغفلت میگذاریم.
سعدی.
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش بجایی که داشت.
سعدی.
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری.
حافظ.
|| طی کردن. سپردن مکان را. گذاشتن مکان:
دو چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم ز ایرج نه برداشتند.
فردوسی.
بدین سان همه راه بگذاشتند
همه راه را باغ پنداشتند.
فردوسی.
بسی رنج دانم که برداشتی
بسی راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه به شادی جهان را گذار.
فردوسی.
بدین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
فرستادم این بار طوس وسپاه
ازاین پس من و تو گذاریم راه.
فردوسی.
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند.
فردوسی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
سپاه برگرفت و هیرمند بگذاشت. (تاریخ سیستان). و خواست که بیابان بگذارد. (تاریخ سیستان). باز بخواستی شد و بیابان بگذاشت. (تاریخ سیستان). بسیار مضایق ببایست گذاشت تا به نزدیک نماز پیشین آنجای رسید. (تاریخ بیهقی).
سپاه ازلب رود برداشتند
چو یک نیمه زآن بیشه بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گذاری به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
وبر پی او رسولان روان کرد او مسافتی تمام گذاشته بودو بر او نرسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). تا آخر روزمنازل میگذاشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 409). || طی کردن و سپردن زمان را:
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بخوبی گذار.
فردوسی.
و جهان را بخرمی گذاشت و به نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه). زمستان گذاشتند در غایت خوشی. (چهارمقاله ٔ عروضی). || یله کردن. بازگذاشتن. ترک کردن. رها کردن و این لفظ به ذال معجمه و زای معجمه هر دو درست است. (آنندراج): خلا القوم، گذاشتندچیزی را و اختیار کردند غیر او را. تسییب، گذاشتن ستور را بر سر خود. قلاه، گذاشت و جدا شد از وی. الهاه، گذاشتن کاری را بعجز. اَتراک، گذاشتن چیزی را. نَسوَه، گذاشتن عمل. تسریح، به چرا گذاشتن ستور را. عُجوف، گذاشتن طعام را با وجود اشتها، ایثار باشد یا نه. (منتهی الارب):
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این خوی و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیز
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
که بگذارد این شهر ایران همی
کند روی فرخنده پنهان همی.
فردوسی.
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی.
فردوسی.
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند.
فردوسی.
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی.
فردوسی.
همان نیز نستور پور زریر
کز او بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
به کهتر سپرد و خود آمد به راه.
فردوسی.
دلش گاه و بیگاه بد با خدای
بدی پیش او گاه و بیگه بپای
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی.
فردوسی.
نه حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان.
فرخی.
حرب را از سیستان معزول کرد و محمدبن عروان بعمل سیستان آمد بزرگان سیستان وفدی سوی عبداﷲ عمر فرستادند به عراق و اندرخواستند تا حرب را بگذاشتند. (تاریخ سیستان). ازهر گفت من نکانک و نژند زال خورده ام عمرو [بن لیث] سیم از خزینه بداد و مرد [خونی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). و آنجا صلح کردند به شرطها و حسن [بن علی علیه السلام] امارت بگذاشت. (تاریخ سیستان). خطبه کرد محمدبن زید را و او به طبرستان بود و خطبه ٔ معتضد [باﷲ عباسی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). سلطان [مسعود] میگوید که خواجه روزگار پدرم آسیبها دیده و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و به هیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است به شمشیر. (تاریخ بیهقی). چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا به خویشتن بگذارکه سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی).
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به هم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو.
بگذارش تا بدین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را.
ناصرخسرو.
دیواری فرمود بر دو سه فرسنگی این موضع و پس آن [آن دیوار را] بگذاشت. و اگر دانمی که رومیان دین عیسی بگذارندی مسارعت نمودمی در ظاهر کردن مسلمانی. (مجمل التواریخ). عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثه ای بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط بگذارد. (کلیله و دمنه).
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس.
سنایی.
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
سنایی.
ترا یزدان همی گویدکه در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولی از بهرتن مانی حلال از گفته ٔ ترسا.
سنایی.
حلاج دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده ست.
خاقانی.
و سیرت انسانی گذاشته و طبیعت حیوانی گرفته. (از نامه ٔ تنسر از ابن اسفندیار).
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت.
نظامی.
نظامی گرزه ٔ زرین بسی هست
ره تو زهد شد مگذارش از دست.
نظامی.
فاروق گریست و خواست که خلافت را بگذارد و صحابه در میان فریاد کردند... کار چندین مسلمان ضایع نتوان کرد. (تذکرهالاولیاء). پس به ایشان نگریست، گفت: انی انا اﷲلا اله الا انا فاعبدونی. گفتند این مرد دیوانه شد اورا بگذاشتند و برفتند. (تذکرهالاولیاء عطار). و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد. (تذکره الاولیاء عطار). یکی از او وصیت خواست، گفت: باطن خویش با حق گذار و ظاهر خویش به خلق ده... (تذکرهالاولیاء عطار).
نی گمانی برده ای تو زین نشاط
حزم را مگذار و میکن احتیاط.
مولوی (مثنوی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی (بدایع).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (گلستان).
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت، گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت. (گلستان).
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
... سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بیحرمتی نگذاشت. (گلستان). دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند به یک خطا نگذارند. (گلستان).
شیرین جهان تویی بتحقیق
بگذار حدیث ماتقدم.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی (بوستان).
بزلف گوی که آئین سرکشی بگذار
بغمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
|| نادیده گرفتن. بخشیدن. چشم پوشی کردن:
گناه از گنهکار بگذارد اوی
پی مردمی را نگه دارد اوی.
فردوسی.
بیت بالا در نسخه ٔ خطی چنین ضبط شده:
گناه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن.
فردوسی.
|| دور کردن. محو ساختن. از بین بردن:
ز دل یاد او هیچ نگذاشتی
امید از جهان سوی او داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شب و روز از دیده نگذاشتی
ز هر کس گرامی ترش داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| راه دادن. رخصت دادن. اجازه دادن: روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آنجا نگذاشتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). که فلان روز ایشان را در حمام نگذاشتیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفتیم اکنون که ما را در حمام گذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). گویند ابلیس علیه اللعنه دم خر بگرفت و در سفینه ٔ [نوح] رفت نمیگذاشتندش. (مجمل التواریخ).|| محول کردن. گذاشتن کاری به کسی. واگذاشتن. بازگذاشتن. سپردن. کار به کسی گذاشتن. تفویض: وکل، کار با کسی گذاشتن. (زوزنی):
که من تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو.
فردوسی.
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بی دانشان کار نگذاشتی.
فردوسی.
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.
مولوی.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی (گلستان).
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی (گلستان).
|| منعقد کردن. فاتحه گذاشتن. ختم گذاشتن: در مسجد ختم گذاشته بودند. (تداول عامه).
|| انجام دادن:
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر.
مسعودسعد.
|| عرضه کردن به. گردن زدن. کشتن با شمشیر و جز آن:
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن کوچ برداشتند.
فردوسی.
|| عرضه ٔ شمشیر کردن:
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
فرخی.
فعل گذاشتن با پیشاوندهای «بر» «با« »در» «باز« »اندر» «فرو» آید و معانی مختلف دهد.
- اسم گذاشتن، نامیدن کسی یا چیزی را به نامی.
- بار گذاشتن... دیگ را، دیگ را با لوازم آن بر روی آتش گذاشتن جهت طبخ.
- بازگذاشتن، ادا کردن. بجا آوردن:
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم بسزاوار.
منوچهری.
- || رها کردن. ترک گفتن: ندانم که کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). روی به هراه آورد و نیشابور بازگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اژدهایی پدید آمده بود... و وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت بازگذاشتند و او تا بسیاری (بساری ؟) بیامدی... (تاریخ طبرستان). و از تهور و تهتک و بی سامانی اتباع بیشتر از او متنفر شدند و برگردید و او را بازگذاشتند. (تاریخ طبرستان).
- باز گذاشتن دری را یا در چیزی را، گشاده گذاشتن آن.
- برگذاشتن، رها کردن. یله کردن. سر دادن:
فرودآمد و اسب را برگذاشت
بخفت و همی دل پراندیشه داشت.
فردوسی.
- || بالا بردن. افزون داشتن. افزون کردن:
برکشیدی مرا به چرخ برین
قدر من برگذاشتی ز قمر.
فرخی.
- بهم گذاشتن... چشمها را، روی هم نهادن پلکها...
- بهم گذاشتن... کتاب را، بستن آن.
- پا به سال گذاشتن، بزرگ شدن به سن.
- پا روی حق گذاشتن، حق را پایمال کردن. حقیقت را نگفتن.
- پیزی کسی را جا گذاشتن، دل کسی را به دست آوردن. به میل کسی کاری کردن.
- تخم گذاشتن، بیضه نهادن.
- تله گذاشتن، دام نهادن.
- تَنگ گذاشتن، چنانکه بادنجان پخته و پنیر را تا آب آن بیرون شود.
- جا گذاشتن، فراموش کردن چیزی را درجائی و با خود نبردن.
- جای گذاشتن، فرار کردن. تخلیه کردن. رها کردن:
زن و کودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند.
فردوسی.
- ختم گذاشتن، انعقاد مجلس فاتحه.
- درگذاشتن، بخشیدن. اغماض کردن: گفت: درگذاشتم، بازگرد این شغل بر تو قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
کسی را که عادت بود راستی
خطایی کند درگذارند از او.
سعدی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی (بوستان).
از او درگذارم عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت.
سعدی (بوستان).
بوالعجب شوریده ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم به طاعت درپذیر.
سعدی.
- || پیش افتادن. سبقت گرفتن:
به یک تازش از باد تک درگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
- درگذاشتن... به خانه و اطاق وغیره، قرار دادن در.
- در میان گذاشتن، مطرح کردن.
- دم گذاشتن چای، پلو و غیره را، بر آتش نهادن تا بحد لازم بپزد.
- رخت بگذاشتن، مردن. ترک گفتن جائی را.
- روز گذاشتن، سپری کردن روز.
- ریش گذاشتن، نستردن و رها کردن موی ریش تا بلند شود.
- زلف گذاشتن، موی سر را بصورت زلف درآوردن.
- زمین گذاشتن، بر زمین نهادن. ترک کردن. رها کردن.
- زیر گذاشتن... کسی را، عقب انداختن وی.
- زیر و زبر گذاشتن...، معرب ساختن. بالای حروف کتاب حرکات زیر و زبر نهادن.
- سال گذاشتن، سپری کردن. گذراندن:
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج
به درویشی وزندگانی و رنج.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 114).
- سر بسر کسی گذاشتن، کسی را آزار دادن با گفتار.
- سر به صحرا و بیابان گذاشتن.
- صِحّه گذاشتن، امضا کردن.
- علامت گذاشتن، نشانه گذاشتن.
- فرمان گذاشتن، امر کردن. دستور دادن. فرمان دادن:
چه دارد به دل نامبردار شاه
چه فرمان گذارد به کار سپاه.
فردوسی.
- فروگذاشتن، رها کردن. واگذاردن. یله کردن: و این خود ملامت دنیاست که برداشت تا غرامت آخرت که فروگذاشت چیست ؟ (تاریخ سیستان). سالاری... فرستاده آید... تا آن دیار که گرفته بودیم ضبط کند... تا خواب نبینند آن دیار را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی).
و سیاست و تدبیر ملک فروگذاشت و از همه اطراف خوارج سر برآوردند و مستولی شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 42).اما منافقی فرونمیگذاشت. (راحه الصدور راوندی).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
گردون فروگذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش.
خاقانی.
سنت پیشینگان فروگذاشت وبدعت این دبیر برداشت. (تاریخ طبرستان نامه ٔ تنسر).و گوش... از استماع آن مواعظ... کر ساخت تا مساعدت فائق فروگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مقنعه های خویش در هم بشسته و او را بر روی قلعه (کذا) فروگذاشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفت: ایهاالامیر! چون لطف و تشریف روا داشتی مرا اثر کرد هیبت نماند و حاش للّه حرمت اسلام و حمایت جانب مسلمانی فروگذارم و محبوس را برگزینم. (تاریخ ابن اسفندیار). خروارها رسن آنجا بردند و درهم بسته و فروگذاشتند به قعر آن چاه نرسید. (تاریخ طبرستان).
- || اهمال کردن. غفلت ورزیدن. سستی کردن: از مکافات و قضاء حاجت تو هیچ فرونگذارم. (تاریخ طبرستان).
- || از دست دادن: فرصت فرونباید گذاشت. (تاریخ طبرستان).
- || افکندن.انداختن. کشیدن بر:
گر برقعی فرونگذاری بر این جمال
در شهر هرکه کشته شود در ضمان توست.
سعدی.
که برقعی است مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهدجماش.
سعدی.
- قرار گذاشتن، وقتی را برای انجام کاری یا ملاقاتی معین کردن.
- کار گذاشتن چنانکه دری در کارگاه.
- کِرم گذاشتن، ایجاد کرم.
- کله به کله ٔ کسی گذاشتن....، با او برابری خواستن نمودن.
- کوته گذاشتن (باهاء غیرملفوظ)... سگ، زائیدن او.
- مته به خشخاش گذاشتن، در کاری بینهایت دقت کردن. سختگیری کردن در چیزی مانند حساب و غیره.
- محل نگذاشتن.... به کسی، به او بی اعتنائی کردن.
- منگنه گذاشتن، در فشار گذاشتن کسی یا چیزی را.
- نام گذاشتن، نامیدن چیزی یا کسی را به نام.
- نشانه گذاشتن، علامت نهادن روی چیزی.
- نصفه کاره گذاشتن، کاری را تمام نکردن. نیمه کاره گذاشتن.
- واگذاشتن، سپردن. واگذاردن به:
دایه ٔ دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار.
نظامی.
- || برکنار داشتن. محفوظ داشتن. به یک سو کردن:
دشمن جان است ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار.
نظامی.
- وام گذاشتن، ادا کردن وام. پرداخت دین و بدهی. پرداخت قرض:
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
- وسمه گذاشتن، وسمه بر ابرو کشیدن.
- یک وری گذاشتن کلاه و امثال آن.
- امثال:
آفتاب بگذاری راه می افتد، در مورد خط بد به کار می برند، یعنی فلانی بسیار بدخط است. که خط او شبیه حشرات است.
اگر عبداللطیف بگذارد. رجوع به خدا خواسته شود.
خدا خواسته اگر حضرت عباس بگذارد؛ اگر مانعی پیش نیاید کار بر وفق مراد است.
رضای دوست به دست آرو دیگران بگذار.
طاقت مهمان نداشت، خانه به مهمان گذاشت، از مخارج مهمان عاجز بود. از عهده ٔ خرج برنمی آمد.
مرغ تخم گذاشت، شپش رشک گذاشت، سگ کوته گذاشت، در مورد دشواری کار و پیچیدگی امری گفته میشود.

فرهنگ عمید

محل

جا، مکان،
[عامیانه] محله، کوی،
[مجاز] موجودی حساب، اعتبار،
[قدیمی، مجاز] ارزش، مقدار، منزلت: محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم / که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی (سعدی۲: ۵۶۵)،

معادل ابجد

محل گذاشتن

1549

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری